«باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه

نیست از سودای زلفت بیش از این توفیر ما

مرغ دل را صید جمعیت به دام افتاده بود

زلف بگشادی، ز شست ما بشد نخجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف برما کشف کرد

زان سبب جر لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما»

 

عزیزم، امروز اتفاقی شونه‌ی کوچولوی چوبیت رو توی جعبه ی وسائل قدیمیم پیدا کردم و تعجب کردم که بعد از هیفده سال هنوز این قدر یادآوری آخرین روزی که دیدمت برام دردناکه. دلم می خواد می‌تونستم از خواب هایی که تاحالا دیدم فیلم‌برداری می کردم و فایلش رو برات می‌فرستادم. یه بار خواب دیدم توی یه جنگل گم شدم. بعد متوجه شدم من فقط یه تیکه سیم خاردار قدیمی هستم که سال‌ها پیش دور یک درخت بستن و همون جا ولش کردن تا زنگ بزنه. از دور یه چیزی توی تاریکی میون درخت ها می‌ درخشید و رد می شد. تو بودی. صورت خود تو بود، اما موهات رشته هایي از آتیش بودن که وقتی سرت رو تکون می دادی توی هوا موج می‌‌خوردن. نوری که از دور دیده بودم از شعله‌ی موهای تو بود. تو خندیدی و شروع کردی لا به لای درخت‌ها دویدن. خواستم دنبالت بدوم، اما بعد دیدم لایه توده‌ای از سیم‌های خاردار کهنه‌ی به هم پیچیده گیر افتادم و نمی تونم تکون بخورم... ظاهرا همه ی سهم من از سه ماه و شونزده روزی که باهات زندگی کردم یه شونه‌ی چوبیه و یه عالم خاطره و حس پریشانی. روزی که دیدمت تکلیف هر چیزی رو در جهان برای خودم روشن کرده بودم. وقتی می خندیدی و می‌گفتی دوستم داری فکر می کردم دلت رو به دست آوردم. احساس شکارچی ای رو داشتم که قلب یک گوزن رو زیر پوست طلاییش از مگسک تفنگش نشونه گرفته و می دونه با فشار انگشتش روی ماشه شکارش رو زده، اما بعد گوزن شروع می کنه به دویدن و بین درخت‌ها ناپدید می‌شه. تا ماه ها بعد از روزی که گفتی ترکم می کنی نمی‌تونستم حرفت رو باور کنم. راستش هنوز هم بعد از این همه سال هنوز باور نکردم. تا ماه ها توی صورت همه آدم هایی که می دیدم به دنبال حالت خنده‌های تو می گشتم. با خیلی‌ها که حرف می‌زدم تیکه کلام‌های تو رو توی جلمه‌هاشون می‌شنیدم، حتا وقتی توی آینه به صورت خودم نگاه می‌کردم مثل این بود که تو داری به من نگاه می‌کنی. این باعث می‌شد خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. آدم هایی رو که می‌بینم بیشتر دوست داشته باشم. دوسال بعد از رفتنت یه شب یه پسر بیست ساله چاقو گذاشت زیر گلوم که پول‌هام رو بدزده، موبایلم رو با هر چی توی جیبم داشتم بهش دادم. بهش گفتم توی موبایلم یه سری فایل بامزه دارم. قبل از این که بفروشیش بشین نگاه شون کن، کلی حال می کنی. وقتی چاقوش رو برداشت و رفت به نظرم اومد داره می خنده. راستش هیچ وقت بعد از رفتنت احساس تنهایی، اندوه یا خشم نداشتم. بیشتر جنبه‌ی دوست داشتنی چیزها رو دیدم. از همه ی آدم‌هایی که به زندگیم اومدن عمیقا لذت بردم و از دیدن مصیبت‌های وحشتناک زندگی تعجب نکردم.شنیدم همون هیفده سال پیش که از هم جدا شدیم از ایران رفتی. مسلما نمی دونم الان کجایی، اما وقتی بهت فکر می کنم به نظرم می‌یاد باید دو تا بچه داشته باشی. نمی دونم یادگاری‌هایی رو که بهت هدیه دادم نگه داشتی یا نه، اما امیدوارم به خودت رحم کنی و نخوای از هیچ چیزی در گذشته انتقام بگیری.